Face bouk
هنری فرهنگی اجتماعی سیاسی ورزشی مذهبی اقتصادی
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود. تا اینکه..... یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به دخترتان
ادامه مطلب ... موضوعات آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||
![]() |